مرگ قسطی/ لویی فردينان سلين/ مهدی سحابی/ نشر مرکز
دوباره تنها شديم. چقدر همه چيز کند و سنگين و غمناک است... بزودی پير می شوم. بالاخره تمام می شود. خيلی ها آمدند اتاقم. خيلی چيز ها گفتند. چيز به دردبخوری نگفتند. رفتند. ديگر پير شده اند. مفلوک و دست و پا چلفتی هر کدام يک گوشه دنيا.
ديروز ساعت هشت خانم برانژ سرايدار مرد. شب توفان بزرگی می شود. اين بالای بالا که ما هستيم همه خانه تکان می خورد. دوست خوب و مهربانی بود. فردا قبرستان خيابان سول خاکش می کنند. واقعا ديگر پير بود، ته ته خط پيری، از همان اولين روزی که سرفه کرد به اش گفتم: "مبادا دراز بکشيد!... توی رختخوابتان بنشينيد!" دلم درست نبود. که بعد اين طوری شد... که کاريش هم نمی شود کرد.
هميشه کارم اين کار گه طبابت نبوده. نامه می نويسم و خبر مرگ خانم برانژ را به همه کسانی که می شناسندم، به همه کسانی که می شناختندش می دهم. ببينی کجاند؟
دلم می خواهد توفان از اين هم بيشتر قشقرق کند، سقف خانه ها بريزد پايين، بهار ديگر نيايد، خانه مان محو بشود.
خانم برانژ می دانست که همه غصه ها توی نامه ست. ديگر نمی دانم برای کی نامه بنويسم... همه شان جاهای دورند... روحشان را عوض کرده اند که بتوانند راحت تر خيانت کنند، راحت تر فراموش کنند، همه ش از چيز های ديگر حرف بزنند
1 پيوست (پيوستها)
گتسبی بزرگ / اسکات فیتزجرالد / مترجم: کریم امامی / انتشارات نیلوفر
آنگاه کلاه طلایی بر سر بگذار، اگر برمیانگیزدش؛
اگر توان بالا جستنت هست،
به خاطرش نیز به جست و خیز درآی،
تا بدانجا که فریاد برآورد: "عاشق، ای عاشق بالاجهندهی کلاه طلایی، مرا تو باید!"
تامس پارک دنویلیه
Thomas Parke d'Inviliers
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
گتسبی بزرگ
اسکات فیتس جرالد
ترجمهی: کریم امامی
انتشارات نیلوفر
288 صفحه
در سالهایی که جوانتر و بهناچار آسیبپذیرتر بودم پدرم پندی به من داد که آن را تا به امروز در ذهن خود مزهمزه میکنم. وی گفت:
"هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همهی مردم مزایای تو را نداشتهن."
پدرم بیش از آن نگفت ولی من و او با وجود کمحرفی همیشه زبان یکدیگر را خوب میفهمیم، و من دریافتم که مقصودش خیلی بیشتر از آن بود. در نتیجه، من از اظهار عقیده دربارهی خوب و بد دیگران اغلب خودداری میکنم، و این عادتی است که بسیاری طبعهای غریب را به روی من گشوده و بارها نیز مرا گرفتار پُرگویان کهنهکار کرده است. هنگامی که این خصلت در انسان متعارف ظاهر میشود، مغر غیرمتعارف وجود آنرا بسرعت حس میکند و خود را به آن میچسباند؛ ازاینرو در دانشکده مرا به ناحق متهم به سیاستپیشگی میکردند، چون مَحرمِ آدمهای سرکش ناشناس بودم و از سوزهای نهانشان خبر داشتم. بیشتر این درددلها میهمان ناخوانده بودند – اغلب هنگامی که از روی نشانهای برایم مُسلم میشد که مکنونات قلبی کسی از گوشهی افق لرزان لرزان در آستانهی طلوع است، خود را به خواب زدهام، اشتغال فکری شدید را بهانه قرار دادهام و یا به سبکسری خصمانه تظاهر کردهام؛ چون افشای مکنونات قلبی جوانان و یا حداقل نحوهی بیان آن معمولا پُر از سرقتهای ادبی است و جاگذاشتگیهای آشکار دارد. خودداری از گفتن خوب و بد دیگران خود حاکی از امیدواری بینهایت است. من هنوز گاه میترسم اگر موضوعی را که پدرم آن روز با تفرعن در لفافه گفت و من امروز با تفرعن تکرار میکنم فراموش کنم (اینکه بهرهی اشخاص را از اصول انسانیت در هنگام تولد به یکسان تقسیم نمیکنند) به نحوی سرم بیکلاه بماند.
تنهايي پُر هياهو / بهوميل هرابال / ترجمه: پرويز دوائي / انتشارات کتاب روشن
سي و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و اين "قصۀ عاشقانه" من است. سي و پنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله خمير مي کنم و خود را چنان با کلمات عجين کرده ام که ديگر به هيئت دانشنامه هايي درآمده ام که طي اين سالها سه تُني از آنها را خمير کرده ام. سبويي هستم پُر از آب زندگاني و مُردگاني، که کافي است کمي به يک سو خم شوم تا از من سيل افکار زيبا جاري شود. آموزشم چنان ناخودآگاه صورت گرفته که نمي دانم کدام فکري از خودم است و کدام از کتابهايم ناشي شده. اما فقط به اين صورت است که توانسته ام هماهنگي ام را با خودم و جهان اطرافم در اين سي و پنج سالۀ گذشته حفظ کنم. چون من وقتي چيزي را مي خوانم، در واقع نمي خوانم. جمله اي زيبا را به دهان مي اندازم و مثل آب نبات مي مکم، يا مثل ليکوري مي نوشم، تا آنکه انديشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگهايم جاري شود و به ريشۀ هر گلبول خوني برسد. به طور متوسط در هر ماه دو تُن کتاب خمير مي کنم، ولي براي کسب قدرت لازم به جهت اجراي اين شغل شريف، طي سي و پنج سال گذشته آن قدر آبجو خورده ام که با آن مي شد استخري به طول پنجاه متر يا يک برکۀ پرورش ماهي را پُر کرد. پس علي رغم ارادۀ خودم دانش به هم رسانده ام و حالا مي بينم که مغزم توده اي از انديشه هاست که زير پرس هيدروليک برهم فشرده شده، و سرم چراغ جادوي علاءالدين که موها بر آن سوخته است، و مي دانم زمانۀ زيباتري بود آن زمان، که همۀ انديشه ها در ياد آدميان ضبط بود، و اگر کسي مي خواست کتابي را خمير کند، بايد سر آدمها را زير پرس مي گذاشت، ولي اين کار فايده اي نمي داشت چون که افکار واقعي از بيرون حاصل مي شوند و مثل ظرف سوپي که با خودمان به سر کار مي بريم، آنها را مدام به همراه داريم. به عبارت ديگر، تفتيش کننده هاي عقايد و افکار در سراسر جهان، بيهوده کتابها را مي سوزانند، چون اگر کتاب حرفي براي گفتن و ارزشي داشته باشد، در کار سوختن فقط از آن خنده اي آرام شنيده مي شود، چون که کتاب درست و حسابي به چيزي بالاتر و وراي خودش اشاره دارد ... چندي پيش يکي از اين ماشينهاي جمع و تفريق را خريدم، دستگاه بسيار کوچکي که از کيف بغلي بزرگتر نيست. بعد از آنکه به خودم جرئت دادم و با آچار پشت آن را باز کردم حيرت و خنده به من دست داد، چون که ديدم درش هيچ نيست، جز جسمي کوچکتر از تمبر پست و نازکتر از ده ورق کاغذ کتاب. همين، و هوا. هواي آکنده از متغيرات رياضي. وقتي که چشمانم به کتاب درست و حساب مي افتد و کلمات چاپ شده را کنار مي زنم از متن چيزي جز انديشه هاي مجرد باقي نمي ماند. انديشه هايي که در هوا جريان و سيلان دارند، از هوا زنده اند و به هوا برمي گردند، چون که آخر عاقبت هر چيزي هواست، هم ظرف و هم ظروف. نان در مراسم عشاء رباني از هواست و نه از خون مسيح.
عروس فريبکار/ مارگارت اتوود/ شهين آسايش/ ققنوس
داستان زنينا را بايد از وقت بسته شدن نطفه اش شروع کرد. به نظر تونی داستان زنينيا خيلی وقت پيش در جايی خيلی دور شروع شد. جايی که صدمات بسيار خراب کرده و از هم پاشيده بودش. جايی شبيه يک نقاشی اروپايی که با دست رنگ گل اخری بدان زده باشند با آفتاب غبار آلود و بوته های انبوه که برگ های ضخيم و ريشه های کهن و در هم پيچيده دارند و در پشت آن ها چکمه ای بيرون زده از زير خاک، يا دستی بی جان که از امری عادی ولی وحشتناک حکايت می کند. شايد هم رفتار زينيا اين تصور را در ذهن تونی ايجاد کرده بود. با آن همه پنهان کاری زينيا و قلب واقعيت ها و دروغ هايش، تونی ديگر نمی داند کدام يک از داستان های او را باور کند. گرچه ممکن است تونی در حال حاضر نتواند در اين مورد سوالی از زينيا بپرسد، اما اگر بتواند و بپرسد زينيا يا جواب نمی دهد و يا دروغ می گويد: برای نشان دادن غم درونی اش می لرزد و با صدايی گرفته و لحنی صادقانه، انگار که می خواهد اعتراف کند، بين صحبتش مکث می کند و دروغ می گويد، و تونی هم مثل گذشته حرف هايش را باور می کند.
هابيت يا آنجا و بازگشت دوباره/ جی. آر. آر تالکين/ رضا عليزاده/ روزنه
روزی روزگاری يک هابيت در سوراخی توی زمين زندگی می کرد. نه از آن سوراخ های کثيف و نمور که پر از دم کرم است و بوی لجن می دهد، و باز نه آن سوراخ های خشک و خالی و شنی که تويش جايی برای نشستن و چيزی برای خوردن پيدا نمی شود سوراخ، از آن سوراخ های هابيتی بود، و اين يعنی آسايش.
يک در کاملا گرد داشت مثل پنجره کشتی، که رنگ سبز خورده بود، با يک دستگيره زرد و براق و برنجی درست در وسط. در به يک تالا لوله مانند شبيه تونل باز می شد: يک تونل خيلی دنج، بدون دودو دم، با ديوار های تخته کوب و کف آجر شده و مفروش، مجهز به صندلی های صيقل خورده، و يک عالمه، يک عالمه گل ميخ برای آويختن کت و کلاه: اين هابيت ما دلش قنج می زد برای ديد و بازديد. تونل پيچ می خورد و تقريبا، اما نه کاملا مستقيم در دامنه تپه -آن طور که همه مردم دور و اطراف به فاصله ی چندين مايل به آن می گفتند تپه -پيش می رفت و می رفت و تعداد زيادی در گرد کوچک، اول از اين طرف و بعد از طرف ديگرش رو به بيرون باز می شد. اين هابيت ما بالاخانه نداشت: اتاق خواب ها، حمام ها، سردابه های شراب، انباری ها (يک عالمه از اين انباری ها)، جامه خانه ها (کلی از اتاق ها را اختصاص داده بود به لباس)، آشپزخانه، اتاق های نهار خوری، همه توی همان طبقه بود، و راستش را بخواهيد توی همان دالان. بهترين اتاق ها (وقتی داخل می شدی) همه دست چپ بود، چون اين ها تنها اتاق های پنجره دار بودند، پنجره های گرد قرنيزدار مشرف به باغ خانه و مرغزار آن سو روی شيبی که به طرف رودخانه می رفت.
هابيت ما، هابيتی بود که خيلی دستش به دهانش می رسيد و اسمش بيگنز بود. بگينز ها از عهد بوق توی محله تپه زندگی می کردند و مردم خيلی حرمت و احترام شان را داشتند، نه فقط به خاطر آن که ثروتمند بودند، بلکه برای اين که ماجراجو نبودند يا کارهای غير منتظره ازشان سر نمی زد: می توانستی بی آن که زحمت پرسيدن به خودت بدهی، حدس بزنی که يک بگينز به سوالت چه جوابی می دهد. اين داستان، داستان بگينزی است که دست به ماجراجويی زد و يک دفعه ديد کارهايی از او سر می زند و چيز هايی می گويد که پاک غير منتظره است. درست است که شايد احترامش را پيش در و همسايه از دست داد، اما در عوض، خوب، حالا بعد می بينيم که آخر سر در عوض چيزی نصيب اش شد، يا نشد
ارباب حلقه ها/ جلد اول-ياران حلقه/ جی. آر. آر. تالکين/ رضا عليزاده/ روزنه
وقتی آقای بيل بو بيگنز اهل بگ اند اعلام کرد که به زودی يکصد و يازدهمين سالگرد تولدش را با يک ميهمانی باشکوه از نوعی خاص جشن خواهد گرفت، اين موضوع حرف و حديث ها و هيجان زيادی را در هابيتون برانگيخت.
بيل بو آدمی ثروتمند بود، با ويژگی های منحصر به فرد، و از زمان ناپديد شدن استثنايی و بازگشت دور از انتظارش، در آن شصت سال مايه تعجب شايری ها شده بود. ثروت هايی که او از سفر به همراه آورده بود، اکنون به افسانه های اهالی محل تبديل شده، و اعتماد عمومی به رغم آنچه مرد پير می گفت، اين بود که تپه ی بزرگ بگ اند پر از نقب هايی است که آکنده از گنجينه های فراوان است. و اگر اين موضوع دليل کافی برای شهرت نباشد، بينه ی قوی او نيز جای تعجب بسيار داشت. زمان می گذشت اما چنين می نمود که گذشت زمان تاثير اندکی بر روی آقای بيگنز دارد. در نود سالگی درست مثل پنجاه سالگی بود. در نود و نه سالگی می گفتند که خوب مانده ولی درست تر اين بود که می گفتند هيچ تغیيری نکرده است. کسانی بودند که سر می جنباندند و با خود می انديشيدند اين نشانه خوبی نيست خوب نيست که کسی (ظاهرا) صاحب جوانی جاودانه و همينطور (چنانکه می گفتند) ثروت تمام نشدنی باشد.
می گفتند: "بايد بهای آن را پرداخت، اين موضوعی طبيعی نيست و دردسر درست خواهد کرد!"
اما تا آن زمان هيچ دردسری پيش نيامده بود و از آنجا که آقای بيگنز در مورد پول دست و دلباز بود، اغلب مردم با کمال ميل عجيب و غريب بودن و ثروت کلانش را به ديده اغماض می نگريستند. طی دوره های منظم با خويشاوندان (البته جز بگينز های ساک ويل) ديدار تازه می کرد و در ميان هابيت های بی چيز و خانواده های غیر سر شناس هوا خواهانی پروپاقرص داشت. اما هيچ دوست صميمی نداشت، تا آن که بعضی از خاله زاده ها و عموزاده های جوان به تدريج بزرگتر شدند.
بزرگترين آنان و عزيزدردانه ی بيل بو، فرودو بگينز جوان بود. وقتی نود و نه ساله بود، فرودو را به عنوان وارث خويش برگزيد و او را برای زندگی به بگ اند آورد و اميدواری بگينز های ساک ويل به ياس گراييد. بيل بو و فرودو هر دو تصادفا در يک روز، يعنی 22 سپتامبر به دنيا آمده بودند. يک روز بيل بو گفت: "فرودو پسرم، بهتر است بيايی اينجا و با من زندگی بکنی، آن وقت می توانيم در آرامش سالگرد تودلمان را با هم جشن بگيريم." در آن زمان فرودو هنوز بيست و چند ساله بود و هابيت ها اين واژه را به نوجوانان غیر مکلف بيست تا سی و سه ساله که ميان کودکی و سن بلوغ قرار داشتند اطلاق می کردند.
دوازده سال نيز گذشت. نگينز ها هر ساله در بگ اند جشن تولد مشترک پرشور و حالی برگزار می کردند اما اکنون همه پی برده بودند که چيزی کاملا استثنايی برای پاييز در حل تدارک است. بيل بو صد و يازده، 111، ساله می شد که رقمی نسبتا عجيب، و سن و سالی قابل توجه برای هابيت ها (خود توک پير فقط 130 سال عمر کرده بود) و فرودو پا به سی و سه، 33، سالگی می گذاشت، که عددی است مهم: تاريخی که او قرار بود در آن به سن بلوغ برسد.
شطرنجباز / اشتفان تسوایک / ترجمهی دکتر محمد مجلسی / نشر دنیای نو
کشتی بزرگ مسافری قرار بود نیمهشب از نیویورک رهسپار بوئنوسآیرس شود، در آخرین دقیقههای پیش از حرکت مسافران شتابزده به کشتی میآمدند، و در هر طرف جنب و جوش و غوغایی بود. گروهی که به بدرقهی دوستان و خویشاوندان خود آمده بودند، در ساحل جمع شده بودند. مسافران چمدان به دست به اینسو و آنسو میرفتند. کارکنان تلگرافخانهی کشتی در آن شلوغی با فریاد کسانی را که برای آنها پیامی رسیده بود، صدا میکردند. بچههای کنجکاو و بیآرام از این طرف به آن طرف میدویدند، و ارکستر کشتی بیاعتنا به این همه سر و صدا آهنگی مینواخت.
من با یکی از دوستانم کمی دور از این همه سر و صدا به گوشهای از عرشهی کشتی رفته بودیم و قدم میزدیم و از هر دری سخن میگفتیم. در آخرین لحظههای پیش از حرکت کشتی از دور برق فلاش چند دوربین عکاسی را از دور دیدیم و متوجه شدیم که شخصیت مشهوری به کشتی آمده، و او نیز مثل ما رهسپار آرژانتین است. دوست من با دقت به آنسو نگاهکرد و گفت: "یک موجود کمنظیر با ما همسفر است. چنتوویک!"1 و برای آنکه بیشتر به اهمیت قضیه پی ببرم، شرح داد که "میرکو چنتوویک، قهرمان جهانی شطرنج در سرتاسر آمریکا از شرق به غرب رفته، و همهی مدعیان قهرمانی را شکست داده، و حالا میخواهد به آرژانتین برود تا در آنجا هم تاج افتخار به دست بیاورد."
دربارهی چنتوویک داستانهای زیادی در روزنامهها خوانده بودم بودم. اما دوست من که بیش از من روزنامه میخواند و اخبار و حوادث را با دقت و حوصله دنبال میکرد، اطلاعات مرا در این مورد تکمیل کرد:
در حدود یک سال بود که چنتوویک شهرت بینظیری مانند آلیشین2، کاپابلانکا3، لاسکر4، بوگلیوبف5 و تارتاکوور6 قهرمانان بزرگ شطرنج در سالهای گذشته به دست آورده بود، و همه جا با شگفتی از این قهرمان شکستناپذیر سخن میگفتند. در سال 1922 رزسوسکی7، که هفت سال بیشتر نداشت، در مسابقههای شطرنج شهر نیویورک با قهرمانان جهان بازی کرده و شگفتی آفریده بود. اما پس از او دیگر قهرمان بزرگ و بینظیری در این محدوده ظهور نکرده بود، تا آنکه چنتوویک به میدان آمده و گوی سبقت را از همه ربوده بود. روزنامهها نیز آنقدر دربارهی او مقاله و مطلب نوشته بودند که شهرت او از مرزها گذشته و عالمگیر شده بود. بههرحال، این جوان که در فراگرفتن هر نوع دانشی بیاستعداد بود و هیچکس گمان نمیکرد که آیندهی درخشانی داشته باشد، به شهرت جهانی دست یافته بود. میگفتند که این قهرمان بزرگ شطرنج نمیتواند حتی به زبان مادری خود یک جمله را درست و بیغلط بنویسد، و یکی از رقیبانش که از او شکست خورده بود، با خشم گفته بود: "این جوان نادانی و بیفرهنگی را عالمگیر کرده است!"
l1-Mirko Czentovic
l2-Aljechin [Alekhine]l
l3-Capablanca
l4-Lasker
l5-Bogoljubov
l6-Tartakower
l7-Rezecevski
ارباب حلقه ها/ جلد دوم-دو برج/ جی. آر. آر. تالکين/ رضا عليزاده/ روزنه
آراگورن شتابان از تپه بالا رفت. گاه و بيگاه روی زمين خم می شد. هابيت ها سبک راه می روند و تعقيب رد پای آنها حتی برای تکاورها هم آسان نيست، اما نه چندان دور از قله ی تپه، جويبار چشمه ای کوره راه را قطع کرده بود و روی خاک مرطوب چيزی را که می جست، پيدا کرد.
با خود گفت: "رد پا را درست دنبال کرده ام. فرودو به طرف بالای تپه فرار کرده است. نمی دانم آنجا به چه چيزی برخورده؟ اما درست از همين راه برگشته و دوباره از تپه پايين آمده."
آراگورن درنگ کرد. دلش می خواست خودش نيز به اميد ديدن چيزی که در اين سردرگمی راهنمايی اش کند، تا جايگاه بلند بالا برود. اما وقت تنگ بود. يک باره پيش جست و از روی سنگ فرش های عظيم به طرف قله تپه دويد، و از پله ها بالا رفت. روی جايگاه بلند نشست و نگاه کرد. اما خورشيد را انگار سايه گرفته بود و جهان، تيره و بيگانه می نمود. سرش را دور تا دور چرخاند و چيزی جز تپه های دوردست نديد، مگر دوباره پرنده ای بزرگ به شکل عقاب که در آن دورها در ارتفاع زياد پرواز می کرد و در مسيری دايره وار و بزرگ،چرخ زنان آهسته به طرف زمين می آمد.
در اثنايی که نگاه می کرد، گوش های تيزش صداهايی را در بيشه زار پايين، در کرانه غربی رودخانه شنيد. خشکش زد. صدای فرياد به گوش می رسيد و در ميان آنها با وحشت تمام توانست صدای زمخت اورک ها را تشخيص دهد. سپس ناگهان همراه با فرياد بمی که از گلو بر آيد، صدای شيپوری عظيم برخاست و نفخه ی آن تپه ها را زير ضربه ی خود گرفت و در دره ها طنين انداخت و بانگ پر صلابت آن از اين سر تا آن سر برفراز آبشار اوج گرفت.
فرياد زد: "صدای شاخ بورومير! احتياج به کمک دارد!" از پله ها پايين جست و دور شد و به طرف کوره راه دويد. "افسوس! امروز روز شومی است برای من، و هر کاری می کنم اشتباه از آب در می آيد. سام کجاست؟"
همچنان که می دويد صدای فرياد ها بلند تر شنيده می شد، اما صدای شيپور اکنون ضعيف تر و نوميدانه تر به گوش می رسيد. فرياد اورک ها سبعانه و گوش خراش شد و شيپور ناگهان دست از بانگ زدن برداشت. آراگورن شتابان از آخرين شيب پايين آمد، اما پيش از اين که به دامنه تپه برسد، صداها همه خاموش گشت. و وقتی به سمت چپ پيچيد و به سوی آنان دويد، صدا دور شد، تا آن که سرانجام ديگر هيچ صدايی را نشنيد. شمشير درخشانش را بيرون کشيد و فرياد النديل! النديل! سر داد و با هياهوی بسيار به ميان درختان زد.
حدود يک مايل آن طرف تر از پارت گالن، در يک محوطه بی درخت کوچک نه چندان دور از درياچه، بورومير را پيدا کرد. نشسته و پشتش را به تنه درختی عظيم تکيه داده بود، و انگار که داشت استراحت می کرد. اما آراگوردن ديد که تيرهای پرسياه بسياری تنش را سوراخ کرده است هنوز شمشيرش را به دست داشت، اما تيغه آن از نزديک قبضه شکسته بود شاخش دو تکه شده و کنارش افتاده بود. تعداد زيادی از اورک ها کشته و گرداگرد او و زير پايش کپه شده بودند. آراگورن کنار او زانو زد. بورومير چشمانش را باز کرد و کوشيد سخن بگويد. سرانجام کلمات آهسته بيرون آمدند. گفت: "سعی کردم که حلقه را از فرودو بگيرم. متاسفم. تاوانش را پرداختم." نگاش روی دشمنانی که به خاک افکنده بود، سرگردان ماند دست کم بيست تن بودند. "آنها را بردند: هافلينگ ها را: اورک ها آنها را بردند. فکر نمی کنم مرده باشند. اورک ها اسيرشان کردند." مکث کرد و چشمانش از خستگی بسته شد. پس از لحظه ای دوباره به حرف آمد.
"بدرود آراگورن! به ميناس تی ريت برو و مردم مرا نجات بده! من شکست خوردم."
ارباب حلقه ها/ جلد سوم-بازگشت شاه/ جی. آر. آر. تالکين/ رضا عليزاده/ روزنه
پی پين از پناه شنل گندالف بيرون را نگريست. نمی دانست بيدار است، يا باز خواب می بيند، و هنوز در همان رويای شتابناکی سير می کند که از هنگام شروع سفر سواره ی بزرگ، او را به خود مشغول کرده بود. جهان تاريک شتابان از کنارش می گذشت و باد با صدای بلند در گوشش آواز می خواند. چيزی جز ستاره های دوار را نمی توانست ببيند، و آن دورها در سمت راست، سايه های عظيم را در برابر آسمان، آنجا که کوه های جنوب از مقابل او رژه می رفتند. خواب آلود کوشيد تا گذشت زمان و مراحل سفر را محاسبه کند، اما خاطراتش آميخته به رويا و مشکوک بود.
مرحله ی نخست سفر را با سرعتی طاقت فرسا و بی توقف آغاز کرده بودند، و آنگاه در سپيده ی صبح، پی پين پرتو پريده رنگ طلا را ديده بود و آنان به شهر خاموش و کاخ بزرگ خالی از سکنه بر روی تپه رسيده بودند. تازه در پناه آن قرار گرفته بودند که سايه ی بالدار بار ديگر از بالای سرشان گذشته بود، و مردان همه از ترس پژمره بودند. اما گندالف سخنانی آرامش بخش به او گفته بود و پی پين خسته، اما ناآرام در گوشه ای خفته و طرزی مبهم از آمد و رفت و گفت گوی مردان و
و نيز دستورهای گندالف آگاه شده بود. و باز بار ديگر تاختن در شب. دو شب، نه، سه شب از هنگامی که در سنگ نگريسته بود، می گذشت. با اين خاطره ی هولناک به يک باره از خواب پريد و لرزيد و ناله ی باد پر از صداهای تهديد آميز شد.