تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 43

نام تاپيک: آغاز افسانه اي جديد(اثر خودم)

  1. #21
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دونكته توجهم رو جلب كرد ...اولي اينكه چقدر خوب شد لقب مشخصي به اون جادوگري كه روح خودشو به شيطون فروخته دادي(ارباب مردگان) تا جادوگرا باهم قاطي نشن ...دوم اينكه درست در لحظه ي حساس اين قسمت داستانت رو ناتمام گذاشتي مثل وقتيكه پيام بازرگاني ميذارن توي يك سكانس پر از هيجان فيلم ...مطمئنا" خواننده مشتاق تر ميشه...موفق باشي و آفرين

  2. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #22
    اگه نباشه جاش خالی می مونه mohamad h's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    218

    پيش فرض

    خیلی خوب بود...تو داستانت می تونی از موجودات دیگری مثل زامبی ها استفاده کنی که مثلا از طرف جادوگر به کشتن مردم وتسخیر شهر ها مشغولند این طوری داستانت هیجانی تر میشه موفق باشی...

  4. این کاربر از mohamad h بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #23
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض قسمت ششم

    جک و تد به طرف غار حرکت کردند. وقتی به دهانه آن رسیدند تد دستانش را بالا آورد و زیر لب وردی خواند. در همین هنگام از کف دستش شعله ی آتشی بیرون زد و شاخه های خشکی را که بر دهانه غار روییده بودند و مانع ورود به غار بودند را سوزاند. همین که راه ورود باز شد جک خواست که وارد غار شود اما تد جلویش را گرفت چوب دستی اش را بالا گرفت و دستش را بر روی قطعه ی شفاف و شیشه مانند روی آن کشید که باعث شعله ور شدن آن شد.تد اولین قدم را به درون غار برداشت و جک هم پشت سر او حرکت می کرد. کمی که جلو تر رفتند متوجه آب شدند که بالا آمده. به ناچار درون آب رفتند آن دو تا کمر در آب بودند و به سختی می توانستند درون آن حرکت کنند جک همین طور به دیواره غار نگاه میکرد . رویش را که برگرداند که به تد چیزی بگوید ناگهان سر جایش میخکوب شد... تد نبود. او درون غار تنها بود. ترسی دیوانه کننده تمام وجودش را فراگرفت. قلبش با شدت تمام و تند تند به طپش افتاده بود. ديوانه وار دور خودش چرخ می زد و به دنبال تد می گشت. سر او چه بلایی آمده بود؟ چند لحظه بعد چیزی در مقابلش از درون آب بیرون زد و جک خودش را به عقب پرت کرد. او تد بود اما آن چیزی که تد را در بر گرفته بود چه بود؟ موجودی شبیه به مار اما خیلی بزرگ تر که پوزه بزرگی داشت و از کنار سرش چند مار بیرون زده بود به اطراف تد پیچیده بود و تد هم در تلاش بود تا آن چیز را از خود دور کند. جک مات و مبهوت فقط داشت به او نگاه می کرد
    وقتی تد به او نگاه کرد به خودش آمد بدون وقفه خنجری را که همراه داشت را در دستش گرفت و به سمت آن مو جود حمله کرد. جک خنجرش را بالا برد و با تمام قدرت آن را درون چشم آن مو جود فرو برد که خون سیاهی از آن بیرون ریخت آن موجود پیچ و تاب می خورد و دیگر تد را رها کرده بود جک هم صبر نکرد و آخرین ضربه را هم درون مغز آن موجود زد. این ضربه باعث شد که آن موجود به اعماق آب فرو رود. بعد از آن جک از تد که حالا در حال نفس نفس زدن بود پرسید حالت خوب است؟ تد : بله. سپس تد دستش را بالا گرفت ناگهان چیزی درون آب شروع به درخشیدن کرد. تد به طرف آن رفت و دستش را درون آب برد و آن را برداشت آن چوب دستی اش بود.
    سپس آن دو راهشان را به اعماق تاریک غار ادامه دادند...... ادامه دارد
    Last edited by EternalWanderer; 08-06-2011 at 21:27.

  6. این کاربر از EternalWanderer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #24
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    تد اولین قدم را به درون غار برداشت و جک هم پشت سر او حرکت می کرد.
    رویش را که برگرداند که به تد چیزی بگوید ناگهان سر جایش میخکوب شد... تد نبود.
    دوست عزيز ...
    خوب بود فقط يك اشكال كوچولو داشت...
    اينكه اول نوشتي تد واردشد وجك پشت سرش بود با جمله ي بعديت متناقض ميشه...
    منتظر ادامه ي داستانت هستم...

  8. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #25
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض

    جك مشغول نگاه كردن به اطراف و در و ديوار غار بوده و در اون لحظه به طرف ديگه اي نگاه مي كرده

  10. این کاربر از EternalWanderer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #26
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض قسمت هفتم

    سلام اين هم ادامه داستان ولي قبلش يه چيزي بگم اونم اينه كه ادبيات و نوع نوشتنم كلا فرق كرده و به نظر خودم بايد بهتر شده باشه
    جك و تد همين طور درون غار پيش مي رفتند. هردويشان ساكت وغرق در فكر بودند. تد در اين فكر بود كه آن موجود كه تا به حال هيچ جايي مثل آن را نديده بود از كجا مي توانست آمده باشد و جك هم در اين فكر بود كه اين كشش خاصي كه درون غار حس مي كند دليلش چيست. همين طور پيش مي رفتند كه به ديوار مخروبي رسيدند.از ميان تكه هاي بزرگ سنگي گذشتند به محيط بزرگتري رسيدند. تد هنوز غرق در فكر بود اما جك كه اكنون آن نيرو را بيشتر حس مي كرد سرش را بالا آورد و نگاهي به اطراف انداخت و گفت: اين جا ديگر چه جايي است؟ تد كه با صداي جك به خودش آمده بود سرش را چرخاند و اطراف را نگاه كرد. در مقابل آن ها تالاري بزرگ با چندين ستون غول آسا و پشت سر هم بود. تد: مواظب اطراف باش من در محيط اين تالار نيرو هايي جادويي حس مي كنم، اين را گفت و چوب دستي اش را آماده در دو دستانش گرفت. آن دو به سمت انتهاي تالار حركت كردند، تا به سكويي رسيدند كه اشكال نامفهومي را رويش حك كرده بودند. تد جلو رفت و دستش را روي سكو كشيد و گفت:« اين جا محل شيئي جادويي بوده، مي توانم آن را حس كنم.» در همين لحظه جك سرگيجه اي گرفت كه مجبور شد براي سر پا نگه داشتن خود به ستوني كه در آن نزديكي بود تكيه دهد، ناگهان در مقابل چشمانش تصاويري شكل گرفتند: او مردي چهارشانه با ريش هاي بلند نقره اي و شنلي بلند را ديد كه در مقابل سكو ايستاده و دستش را به سوي شيئي كه مانند گردنبندي بود دراز كرده است. «جك ، جك حالت خوب است؟» جك به خودش آمد، اين صداي تد بود كه اكنون دستش را روي شانه هاي جك گذاشته بود. جك سرش را به نشانه تاييد تكان داد و گفت:« جادوگر اين جا بوده، او به دنبال چيزي اين جا آمده بود، من او را ديدم...» در اين هنگام صدايي از تاريكي آمد:« حال ميداني كه براي چه اين جايي.» جك و تد به طرف منبع صدا نگاه كردند. مردي با ريش و موي سفيد از پشت ستون بيرون آمد. از ميان بدنش اشياي پشت سرش ديده مي شد مانند يك روح، اما با اين حال آن مرد به ظاهر پير سايه داشت. آن مرد جلو آمد و گفت:« نام من يوتير است و يكي از جاودانگان هستم. آن مرد جادوگر با لمس كردن گردنبند آزخاراف را از زندانش رها كرد. آزخاراف هم مثل من يكي از جاودانگان است.» تد با تعجب:« تو يكي از جاودانگان هستي؟ باورم نمي شود! جادوگران زيادي با آرزوي ديدن يكي از شما مرده اند.» يوتير ادامه داد:« همه ي جاودانگان به خاطر اين هديه اي كه خدا به آن ها داده( جاودانگي) هميشه خوب بوده اند و فكر هاي پليد را از خود دور ميساختند، تا زماني كه آزخاراف به خاطر تشنگي اش به قدرت بسياري از جاودانگان را فريب داد و عليه پادشاهمان شوراند، تا اين كه يك انسان فنا پذير به نام ايروتوس فايربرينگر(Fire Bringer) برخاست و در مقابل آزخاراف ايستاد تا او را شكست داد.حال كه او آزاد شده به كينه اي چندين ساله انسان ها را مي كشد و همين طور او به دنبال يكي از نياكان ايروتوس مي گردد تا او را بكشد.» سپس رويش را به جك كرد و گفت:« و آن كسي كه به دنبالش مي گردد تو هستي جك. بله ايروتوس از اجداد توست، او يك جادوگر آتش بوده، خون ايروتوس در رگ هاي تو جاري است، جادوگر بودن در خون توست.» جك و تد همين طور با چشمان گرد شده به يوتير نگاه مي كردند. يوتير:« اِ... چرا اين طور مرا نگاه مي كنيد؟ مي دانم بي مقدمه بود، اما تمام روز به اين فكر مي كردم كه چگونه آن را به شما بگويم؛ مي دانيد؟ من زياد در خبر دادن ماهر نيستم.» سپس دستش را بالا آورد و در اين هنگام ميان دستانش چوبي بلند ظاهر شد ، آن را به جك داد و گفت:« اين چوب از درخت كهن زندگي است و قرار است قسمتي از چوب جادوي تو باشد.» جك آن را گرفت سپس يوتير ادامه داد:« من ديگر بايد بروم... خدا حافظ جك فاير برينگر...» ادامه دارد

  12. #27
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    13

    آفرين ...خيلي خوب داري ماجرا رو پيش ميبري ...سبكت هم خيلي جالب شده...
      محتوای مخفی: چيزي كه من ازين فصل فهميدم 
    آزخاراف ،پادشاه جادوگرا رو كشته بعدش ايروتوس فايربرينگر رو كه يه آدم معمولي بوده اين آزخاراف رو شكست داده...ويك جوري توي گردنبندش زندونيش كرده...بعد اون جادوگر اوليه(ارباب مردگان)فصل اول وقتي گردنبند رو لمس كرده ،آزخاراف دوباره آزادشده و دنبال نسل ايروتوس ميگرده كه انتقام شكستشو بگيره .جك هم اون شخصه...

    داستان كه خيلي خوب توي مسيرش افتاده . ..
      محتوای مخفی: نكته : 
    اين را گفت و چوب دستي اش را آماده در دو دستانش گرفت
    وقتي از عدد استفاده ميكنيم بهتره جمع نبنديم ،يعني بگيم :
    «اين را گفت و چوب دستي اش را در دو دستش گرفت .» ويا بگيم:
    «اين راگفت و چوب دستي را در دستانش گرفت.»از نظر املايي قشنگتره.
    در مورد سبك نوشتاري ...هرچي بيشتر بنويسي مهارتت هم بيشتر ميشه ...آره خيلي بهتر شده امتحاناتت كه تموم بشه وقت آزادبيشتري داري كه هم بيشتر فكركني وبعد بنويسي تا نتيجه ي بهتري بگيري ...

    موفق باشي.ياحق

  13. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #28
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض فصل سوم: قسمت اول

    « من ديگر بايد بروم... خدا حافظ جك فاير برينگر...»
    جک:« نه! صبر کن...»
    یوتیر:« ما دوباره یکدیگر را خواهیم دید جک ، آن وقت به تمام سوالاتت جواب می دهم.»
    این را گفت و ناپدید شد.
    تد:« نگفته بودی که جدت یک جادوگر آتش بوده.»
    جک:« خودم هم تا چند لحظه پیش نمی دانستم.»
    جک با نگرانی نگاهی به تکه چوبی که در دستانش بود انداخت...
    فصل سوم: رستاخیز افسانه
    درونش را حسی مملو از خشم و عاری از محبت پر کرده بود، روز به روز قلبش سیاه تر می شد... قلبی از جنس سنگ...
    « ارباب! هر چه جنگل را گشتیم نتوانستیم پسرک را پیدا کنیم»
    این را دستیار ارباب مردگان « آلفرد» گفت. آلفرد نامی بود که او قبل از مردنش داشت.
    ارباب مردگان« احمق ها! چه طور از عهده ی این کار بر نیامدید؟»
    این را گفت و دست مشت شده اش را محکم تر فشرد. هر بار که از پیدا کردن جک ناکام می ماند، احساس دردی شدید تمام وجودش را فرا می گرفت . « تو که خوب می دانی من تحمل شکست را ندارم» این صدای آزخاراف بود که درون مغز او می پیچید. ارباب مردگان:« مرا ببخشید سرورم. دفعه ی بعد شما را نا امید نمی کنم.»
    اکنون جک و تد مقابل دروازه شهر بزرگ جادوگران ایستاده بودند. بالاخره بعد از سفری طولانی به مقصدشان رسیدند.
    تد:« این جا خانه ی من است ، به شهرمان خوش آمدی.»
    خانه... چیزی که جک روزی آن را داشت اما حالا...
    تد ادامه داد:« بهتر است زود به انجمن جادوگران برویم. آن برج بلند را می بینی؟ آن برج جایی است که من جادو را در آن فرا گرفتم.»
    جک نگاهی به برج بلندی که مانند ماری به دور خودش پیچیده بود انداخت.
    سپس آن دو به راهشان به طرف برج ادامه دادند.
    به ورودی برج که رسیدند جک جلوی در ورودی دیوار بلندی از چیزی شفاف که به رنگ آبی روشن بود، دید.
    تد:« این سپر محافظی است که برای جلوگیری از ورود افراد ناشناس به برج ایجاد شده است. حالا باید کمی صبر کنیم که نگهبان در بیاید. من او را از آمدنمان آگاه کرده ام.»
    جک که خیلی کنجکاو بود ببیند آن سپر چه کاری انجام می دهد جلو رفت و دستش را به طرف آن دراز کرد.
    تد که تا این مو قع حواسش به جک نبود وقتی او را دید با صدای بلند فریاد زد:« نه به آن دست نزن.»
    اما دیگر دیر شده بود چون جک دستش را با سپر تماس داده بود...
    اما در مقابل چشمان حیرت زده ی تد، سپربه جک آسیبی نرساند که هیچ دست جک از میان سپر عبور کرد. جک پس از آن به آرامی تمام بدنش را از میان سپر عبور داد.
    در همین لحظه در بزرگ ورودی به برج باز شد و مردی با ریش های بلند و سفید که چوب دستی بلندی هم به رنگ مو هایش داشت همراه عده ی زیادی که از شکل و شمایلشان بر می آمد جادوگر باشند و پشت سر او حرکت می کردند از در بیرون آمدند.
    تد همین که او را دید سراسیمه چوب دستی اش را روی زمین گذاشت و مقابل آن مرد زانو زد.
    همین که آن پیر مرد چشمش به جک افتاد با تعجب و حیرت زده گفت:« ایروتوس؟»... ادامه دارد

  15. این کاربر از EternalWanderer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #29
    اگه نباشه جاش خالی می مونه EternalWanderer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    208

    پيش فرض فصل سوم:قسمت دوم

    فصل سوم:قسمت دوم
    جك در اتاقي نيمه تاريك ايستاده بود و به تصاوير روي ديوار نگاه ميكرد. تصاويري از اشخاصي كه از ظاهرشان مي شد فهميد جادوگر بوده و خيلي وقت پيش اين جا زندگي مي كرده اند. مشغول نگاه كردن عكس ها بود كه تد وارد اتاق شد. توجه جك به كتاب كهنه و بزرگي كه در دست تد بود جلب شد. تد جلو آمد و گفت:« حتما خسته اي، همراهم بيا تا اتاقت را نشانت دهم.» بلافاصله پس از اين كه تد حرفش را تمام كرد جك گفت:« يعني به همين سادگي مرا قبول كردند؟» تد:« وقتي داستان تو و ماجراي درون غار را برايشان تعريف كردم، قبول كردند كه تو هم عضوي از ما شوي علاوه بر آن تو خيلي شبيه ايروتوس هستي.» اين را گفت و كتابي را كه همراه خود داشت باز كرد. به دنبال صفحه اي گشت و پس از اين كه آن را پيدا كرد نزديك جك آمد و آن را به او نشان داد. جك در تصويري كه درون كتاب بود مردي بلند قامت و ميانسال را ديد كه لباسي بلند به رنگ آبي و زرد پوشيده بود و تصاويري از شعله هاي آتش روي آن نقش بسته شده بود و عصايي بلند كه در دستان او بود، او شباهت زيادي به جك داشت و انگار كه خود جك بود. جك همچنان داشت به تصوير نگاه مي كرد كه تد گفت:« بس است ديگر چه قدر مي خواهي به آن نگاه كني؟ دنبالم بيا تا اتاقت را نشانت دهم.» جك و تد از اتاق بيرون آمدند و به سوي راهروي طولاني كه رو به رويشان بود رفتند. بعد از اين كه كمي جلوتر رفتند تد ايستاد و به سمت در يكي از اتاق ها رفت و آن را باز كرد. سپس رو به جك كرد وگفت:« اينجا اتاق توست، اميدوارم كه از آن خوشت بيايد. من ديگر بايد بروم چون كارهايي دارم كه قبل از خواب بايد آن ها را انجام دهم.» اين را گفت و رفت. جك كه هنوز تكه چوبي را كه يوتير به او داده بود در دستانش گرفته بود، وارد اتاق شد. انگار آن اتاق چندين سال بود كه بدون مراقبت و توجه رها شده بود و نياز به يك تميز كردن اساسي داشت، اما جك كه از اين سفر طولاني خسته شده بود روي تختي كه گوشه ي اتاق بود دراز كشيد و زود خوابش برد... ادامه دارد

  17. این کاربر از EternalWanderer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  18. #30
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض

    فقط قسمت اول رو خوندم ،


    اینکه با هری پاتر مو نمیزد !! : دی
    دقیقا اونجایی که هری پاتر و آلبوس دامبلدور برای پیدا کردن جان پیچی که برادر بلک از غار دزدیده بود وارد غار میشن و قفل رو میشکنن ، دقیقا آلبوس دستش رو با چاقو پاره میکنه تا دیوار با خونی که دریافت میکنه باز بشه ،

    نکنه رولینگ از شما الهام گرفته ؟ : دی


    پ ن : فونت داستان هات یکم ناخوانا هست !

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •