« من ديگر بايد بروم... خدا حافظ جك فاير برينگر...»
یوتیر:« ما دوباره یکدیگر را خواهیم دید جک ، آن وقت به تمام سوالاتت جواب می دهم.»
تد:« نگفته بودی که جدت یک جادوگر آتش بوده.»
جک:« خودم هم تا چند لحظه پیش نمی دانستم.»
جک با نگرانی نگاهی به تکه چوبی که در دستانش بود انداخت...
درونش را حسی مملو از خشم و عاری از محبت پر کرده بود، روز به روز قلبش سیاه تر می شد... قلبی از جنس سنگ...
« ارباب! هر چه جنگل را گشتیم نتوانستیم پسرک را پیدا کنیم»
این را دستیار ارباب مردگان « آلفرد» گفت. آلفرد نامی بود که او قبل از مردنش داشت.
ارباب مردگان« احمق ها! چه طور از عهده ی این کار بر نیامدید؟»
این را گفت و دست مشت شده اش را محکم تر فشرد. هر بار که از پیدا کردن جک ناکام می ماند، احساس دردی شدید تمام وجودش را فرا می گرفت . « تو که خوب می دانی من تحمل شکست را ندارم» این صدای آزخاراف بود که درون مغز او می پیچید. ارباب مردگان:« مرا ببخشید سرورم. دفعه ی بعد شما را نا امید نمی کنم.»
اکنون جک و تد مقابل دروازه شهر بزرگ جادوگران ایستاده بودند. بالاخره بعد از سفری طولانی به مقصدشان رسیدند.
تد:« این جا خانه ی من است ، به شهرمان خوش آمدی.»
خانه... چیزی که جک روزی آن را داشت اما حالا...
تد ادامه داد:« بهتر است زود به انجمن جادوگران برویم. آن برج بلند را می بینی؟ آن برج جایی است که من جادو را در آن فرا گرفتم.»
جک نگاهی به برج بلندی که مانند ماری به دور خودش پیچیده بود انداخت.
سپس آن دو به راهشان به طرف برج ادامه دادند.
به ورودی برج که رسیدند جک جلوی در ورودی دیوار بلندی از چیزی شفاف که به رنگ آبی روشن بود، دید.
تد:« این سپر محافظی است که برای جلوگیری از ورود افراد ناشناس به برج ایجاد شده است. حالا باید کمی صبر کنیم که نگهبان در بیاید. من او را از آمدنمان آگاه کرده ام.»
جک که خیلی کنجکاو بود ببیند آن سپر چه کاری انجام می دهد جلو رفت و دستش را به طرف آن دراز کرد.
تد که تا این مو قع حواسش به جک نبود وقتی او را دید با صدای بلند فریاد زد:« نه به آن دست نزن.»
اما دیگر دیر شده بود چون جک دستش را با سپر تماس داده بود...
اما در مقابل چشمان حیرت زده ی تد، سپربه جک آسیبی نرساند که هیچ دست جک از میان سپر عبور کرد. جک پس از آن به آرامی تمام بدنش را از میان سپر عبور داد.
در همین لحظه در بزرگ ورودی به برج باز شد و مردی با ریش های بلند و سفید که چوب دستی بلندی هم به رنگ مو هایش داشت همراه عده ی زیادی که از شکل و شمایلشان بر می آمد جادوگر باشند و پشت سر او حرکت می کردند از در بیرون آمدند.
تد همین که او را دید سراسیمه چوب دستی اش را روی زمین گذاشت و مقابل آن مرد زانو زد.
همین که آن پیر مرد چشمش به جک افتاد با تعجب و حیرت زده گفت:« ایروتوس؟»... ادامه دارد