گاه گاهی قفسی میسازم
مثل سهراب کتاب
لب تنهایی خود
از غمی میخوانم
که عمیق است و بزرگ....
و پر از حس غریب یک بغض
بعد یک خنده ی بی موقع لب
و تپش های دلی
که دگر خواهد مُــــــــرد
بعد یک کوچ غریبانه ی سرد
در زمستانی که، پس یک گریه ی کوتاه سحر
از کنار شب تنهایی من سرد گذشت!
آن زمستان بلند
که در آن کوچ همه احساسم
من و پروانگیم را همه از یادم برد
و تو را کشت دلم
به بهای همه آزادگیم
به بهای همه دلدادگیم
به بهای همه بی تابی ها
و شاید....
بیشتر به بهای یک عشق