تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 2 12 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 13

نام تاپيک: دست‌ نوشته‌ های ادبی

  1. #1
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض دست‌ نوشته‌ های ادبی

    سلام

    در کنار تاپیک‌های موجود و دربردارنده‌ی نظم و نثر، این تاپیک ایجاد می‌شود تا در آن نثرهای ادبی که توسط شخصی خاص نگاشته شده، نوشته شوند.

    این متن‌ها نه شعر هستند و نه شعرگونه
    نه آن‌قدر کوتاه هستند و نه آنچنان بلند

    دل‌نوشته‌ای است و یا دست‌نوشته‌ای از کسی که احساسش، تفکراتش و هر آنچه در سر دارد را به حرکت در آورده به انگشتان رسانده و با قلم و یا وسیله‌ای دیگر آنرا بر صفحه می‌آورد

    پس با دقت کافی به قانون‌های انجمن، انجمن ادبیات و این تاپیک، پست‌های زیبا و ماندگاری خلق کنیم.


    1. متنی که می‌نویسیم، نویسنده‌ی مشخصی داشته باشد
      اگر نام نویسنده‌ی متن به هر دلیلی توسط زننده‌ی پست نوشته نشود، پست پاک خواهد شد
    2. هر کاربر در هر روز تنها می‌تواند 1 پست و تنها یک نوشته از یک شخص را قرار دهد
    3. نوشته از متن یک کتاب انتخاب نشده باشد
    4. جمله‌‌ای کوتاه که می‌تواند در تاپیک :‌ [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] نوشت، نباشد
    5. منبع متن اگر از سایت شخصی نویسنده و کاملا مشخص هست نوشته شود
    6. دقت شود و ابتدا در تاپیک جستجو شود تا پستی تکراری ارسال نشود
    7. و کلاً هر آن چیزی که پستتان را ارزشمند می‌سازد (دقت به اندازه‌ی فونت، رنگ فونت، نوع نگارش و خیلی چیزهای دیگر...)


    تشخیص ماندن یا پاک شدن پستی با مسئولین است و شرکت شما در تاپیک به منزله‌ی خواندن این پست و قبول آن تلقی می‌شود.


    ممنون

    Last edited by Ahmad; 18-12-2012 at 14:33.

  2. 8 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض قرار نبوده..........(کاش این متنو با تمام وجودتون بخونید...)

    قرار نبوده تا نم باران زد، دست پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم. قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی. ناخن های مصنوعی، دندان های مصنوعی، خنده های مصنوعی، آواز‌های مصنوعی، دغدغه های مصنوعی...
    هر چه فكر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستی هایمان در رقابت های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم، این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟

    قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم، بعید می دانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود. باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند و عاقبت هم یک روز در همان هیات چوپانی به پیامبری مبعوث شود. یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش داشته باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند.

    قرار نبوده این ‌همه در محاصره سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا، قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد، بی شک این همه کامپیوتر...و پشت های غوز کرده آدم های ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده...
    تا به حال بیل زده‌اید؟ باغچه هرس کرده‌اید؟ آلبالو و انار چیده‌اید؟ کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست. این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،‌ برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.

    قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت های دیجیتال به ‌جایشان صبح خوانی کنند. آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.

    من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان، بشود همه دار و ندار زندگی مان، همه دغدغه‌زنده بودن مان. قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.

    قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم. قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم. قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.


    قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم...


    چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین قدر می‌دانم که این ‌همه قرار نبوده ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته‌ و سردرگم کرده...
    آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمی‌آوریم چرا



    «محمد کاظم روحانی نژاد»
    Last edited by Puneh.A; 17-12-2012 at 10:38. دليل: افزودن نام نویسنده

  4. 12 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض


    لطفا صندلی های خود را ترک نکنید!






    دفتر خاطرات سال ۸۱ ام را ورق می زنم.




    آرزوهای آن روزهایم را می خوانم. ذوقی که برای رفتن به دانشگاه داشتم. درس هایی که در کتابخانه با “الف” و گاهی هم با “ب” کنار بخاری خراب اتاق کنکوری هایشان میخواندم. حسرت گواهی نامه رانندگی‌ای که منتهای جاده استقلال من به شمار می‌رفت. هر صفحه چند تا درصد نوشتم و کنارش هم با تفسیر توضیح دادم فلانی با زیست این قدر درصد، ریاضی فلان درصد، شیمی بهمان درصد پزشکی ال یا دارو بل قبول شده. از شب کنکور نوشتم، از “ل” دوستم که اون شب به زور ساعت هفت شب منو از خونه بیرون کشید و از کتابهایم جدایم کرد. از صدای نون و دلقک اصفهانی که از مغازه ها به گوش می رسید نوشتم. از صبح کنکور گفتم، از هم کلاسی هایی که به زحمت در حال حاضر چهره هایشان را به خاطر می آورم. از نذرم که قبل از جلسه کنکور برای بار صدم زیر لب با خود تکرار کرده بودم. از دعاهایی که لحظه برداشتن ورقه ام از روی زمین برای خودم و درخت گلابی روانه آسمان ها کرده بودم. از عصر روز کنکور نوشتم. با “س” اولین خیابون گردی بی دغدغه مان، دیگر کسی نبود بگوید: بچه بشین درس بخون بعد کنکور هر کار خواستی کن! از روز نتایج گفتم و منی که مثل جک تایتانیک فکر میکردم از حالا به بعد پادشاه دنیا هستم. از مادربزرگم که با کارنامه من به دنیایی فخر می فروخت. از منی گفتم که نمی دانست دیگر از زندگی چه میخواهد؟




    دفتر خاطرات سال ۸۲ را بر میدارم.




    اردو نمایشگاه کتاب. اولین اردو دانشگاهیم. پنجره باز اتوبوس، بوی عطر اسکادا، بادی که از میان موهایم و دستانی که دیسک منی را نگه داشته بودند رد می شد و از شدت تپش قلبی که عاشقانه می تپید و بویزن گوش می داد، نمی توانست چیزی کم کند.




    از لبخندی نوشتم که به قول جورج مایکل مثل لبخند مسیح به کودکی بود. از شانه ای که مثل بریدا پائولو کوئلیو نقطه نورانی ای نداشت اما هم پای شانه من در تمام سرزمین هایی که کلمات قادر به وصفشان نبودند می آمد. از تولد خوابگاهیم نوشتم. همونی که “س” هم اتاقی ترم یک‌ام کیک قرمز رنگی را در یخچال پنهان کرده بود و “ف”، هم اتاقی بی‌ملاحظه‌ام تمام زحماتش را با بازکردن در یخچال به باد داد. همون تولدی که الان به سختی اسم تمامی شرکت کنندگانش را به خاطر می آورم.




    از قرارهای دسته جمعی نوشتم. از شعرخواندن‌های گروهی در کوچه های مهتابی، شب های گرم و پر التهاب تابستان. از کوله آبی آسمانی‌ام که هدیه تولدم از “س” و “میم” بود. از کیک خوردن های بدون چنگال. از بحث های مثلا فلسفی…




    از “ش” و خودم در طبقه بالا و تاریک آن کافی شاپ نوشته‌ام، وقتی زمان را در میان حرفها و خنده هایمان آنقدر گم کرده بودیم که در انتها با یک یادداشت داخل یک سینی مواجه شدیم: مشتری گرامی وقت شما به پایان رسیده است!!




    داستانها نوشته ام… از “ل” که مادر خرج اتاق خوابگاهیمان بود و از دل آن (پول کلی)ها یک عالم تفریحات مفرح استخراج میکرد. از اجاره سی دی پلیر روز تعطیل تا خربزه و تخمه های شب امتحان. از “س” و سر به هوایی هایش نوشتم. از “میم” که برای بیدار شدن نیاز به تلنگر داشت. از عاشقانه‌‌هایمان نوشتم. از بزم‌های خوابگاهیمان. از دلتنگی هایی که کنار صدای بارون و فرنگیس سیاوش قمیشی دست و پا می زدند. از نفس هایی که در هوای انتظار صدای زنگ تلفنی کشیده میشد…




    و همین طور دفتر خاطرات ها را ورق می‌زنم…




    با هر دفتری که ورق میزنم، تصویر میزی جلو چشمانم نقش می بندد… آدم هایی که زمانی دوست داشتم، آدم هایی که با آنها گاه گریستم، گاه خندیدم، گاه به واسطه اشتراکی به هم رسیده ایم و حتی تصور یک روز زندگی بدون بعضی هایشان برایم غیر ممکن بوده است. همه شان دور آن میز نشسته اند و درست زمانی که دست هرکدامشان را می خواهم بفشارم یکی یکی پودر می شوند و مثل مجسمه ای شنی در مقابلم فرو می ریزند و صندلی ها یکی بعد از دیگری خالی می شوند.




    “ل” سالهاست فرانسه رفته است. هنوز برایم عزیز هست اما دیگر همسایه و هم مدسه‌ایم نیست که هر روز صدایش را بشنوم و بدانم روزش را چگونه گذرانده است.
    با “س” سه سالی هست که حتی یک کلمه هم صحبت نکردم. دوستی سیزده سالمان را سه سال پیش در یک زنبیل گذاشت و مفت فروخت. شانه ای که بسیار دوستش داشتم حال بیشتر از نگاتیو نخ نمایی از گذشته نیست.
    هشت سالی هست که نمی دانم چگونه توانسته‌ام سال را بدون مادربزرگ تحویل کنم.
    “س” هم اتاقی‌ای که یک روزی در فکر سورپرایز من بود حالا دو کوچه پایین‌تر از خانه ما مطب دارد و حتی زورش می‌آید بپرسد: چطوری؟
    دو سال پیش فهمیدم “ش” و من کاملا در دو عالم متفاوت سیر می کنیم و فاصله عقیده‌هایمان به علاوه شهرهایمان شروعی شد برای دوری ما دو نفر از هم.
    و… و… و… کوله‌ام سنگین قصه رفتن‌هاست.
    آنقدر رفته اند که به وضوح می بینم تمام یک دهه گذشته زندگیم سرگرم زدودن خود از این رفتن ها بوده ام. عادی شده است امروز صبح بیدار شوم و دریابم او هم دیگر نیست. او هم خاطره ای شد. دیگر یاد گرفتم همان لحظه که هستند دوستشان بدارم و خطی از امروز به فردا نکشم حتی اگر بی نهایت دلم بخواهد.
    در این میان نمی توانم وصف کنم شادیم را از آن انگشت شمار صندلی هایی که از دیروز تا هنوز برایم پر باقی مانده اند. یک عکس نشده اند، هنوز حضورند، گرمند، لمس می‌شوند، لمسم می‌کنند، کنار نفس‌های من نفس می‌کشند، حسرت حرف ناگفته‌ای نیستند، تمام ناگفته‌ها را بدون آن که گفته باشم خود از چشمانم همیشه خوانده‌اند، بهتر از خودم مرا شناخته‌اند، گاه با من باور می‌کنند، گاه با من می‌شکنند، شانه اند، رنگین کمان لبخندی هستند و نوید خطی که شاید بلاخره تا آخر دنیا کشیده شود…
    کسانی که هر چه هم خودم را به کوچه دیگری ببرم باز هم تکرار این صدایند: لطفا صندلی های خود را ترک نکنید….هرگز!


    منبع : فرانه ---> ایرمان
    Last edited by Ahmad; 25-12-2012 at 00:50. دليل: تصحیح نوشتاری منبع

  6. 3 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    در نیمه شبی آرام ، کلماتم را به سکون کشیده ام !
    یکایک حرف هایی که در دلم سنگینی میکنند گرفتار سکون شده اند و من به کلماتی می اندیشم که دیگر هرگز جان نخواهند گرفت ،
    نه کلمه ای متولد می شود و نه جمله ای جان میگیرد از این حرف های زیر ِ ساکن ... !

    آخر میدانی حرف های به سکون نشسته هیچ نمی آفرینند
    جز بغض ، جز اشک هایی که بی صدا فرو میریزند و کسی حتی صدای چکیدنشان را نمی شنود درست مثل ساکنی که روی الف می نشیند و تو را مجبور میکند که برگردی به گذشته ،
    به اولین صدایی که سکوت نباشد به صدایی که بیاید و بنشیند روی الفِ قامتش تا خوانده شود تا دیده شود ...

    من دوست دارم تک تک حرفهای نام تو را به سکون بنشانم ، دوست دارم صدای مصوت نامت باشم ، دوست دارم هر که میخواهد تو را بخواند با صدای من تو را بخواند ..!
    من بی واژه ی تو تنهاترین واژه ی زمینم واژه ای که حبس ابدِ در سکون ماندنش نیز دردی از بغض هایش کم نمی کند ...
    من اگر صدای تو نباشم در تمام نیمه شب های آرام چیزی کم دارم چیزی مثل ِ کم داشتن ِ یک وا‍ژه ، یک پنجره ، یک ماه !!

    "نســرین زینــتی"

  8. این کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #5
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    دنیــای آشفته ی درونم تنها از نگاه خدا پنهان نیست ، دورادور آشفتگی هایم دیواری کشیده ام به بلندای امیدم و لبخندی کاشته ام بر لبانم به زیبایی خدایـــم ...
    خدای من با لـالـایی مهربانت ، آرامم کن ، نگذار دنیای آشفته ی درونم نمایان شود ، نگذار لبخندم بخشکد بر لبانم ...
    خدایا بگذار تا وجود داشتن و زیستنت در درونم را به زیبایی احـــساس کنم

    "نســرین زینــتی"

  10. 3 کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض


    تدابیر ماقبل انقراض



    یکی از دغدغه های همیشه ام این بود که چرا زودتر توی یک خیابان یا کافه یا کلاس یا هر جا،
    همزمان و هم مکان نشدیم؟ خیلی زمان زودتر… زودتر از آنچه که خیلی خوب و بدهامان برای
    هر کدام از ما، جدا از هم اتفاق بیفتند؟ و خیلی سال را، خیلی کلاس ها و کوچه ها و رقصها و
    صندلیها را، خیلی سفرها را، خیلی غذا و فیلم و پنجره و فروشگاه و مهمانی و فرودگاه و
    مطب دکتر و سالن تئاتر با هم را، از دست دادیم. اشتراک بالقوه مان در تجربه همه اینها را
    از دست دادیم و این از دست دادن با آنچه که آینده آبستنش است جبران نمیشود. چون هیچ
    از دست دادنی دوباره با همان کیفیت به دست نمی آید. هر چه با هم داشته بوده ایم و
    داشته باشیم و خواهیم داشت، سر جای خود، ما قبل های مشترک بسیاری را از دست داده ایم
    و هیچ کاریش هم نمیتوانیم که بکنیم!



    نویسنده: پیاده رو

  12. این کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #7
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض


    آخرالزمان



    پيرمرد قصه‌گو :
    و انسان تنها نشسته بود، غرقه در اندوه. حيوانات نزديكش نشستند و گفتند: "ما دوست نداريم تو را اينگونه غمگين ببينيم. هرچيز كه آرزو داري از ما بخواه."
    انسان گفت: "مي‌خواهم تيزبين باشم."
    كركس جواب داد: "بينايي من مال تو."
    انسان گفت: "مي‌خواهم قوي‌دست باشم."
    پلنگ گفت: "مانند من قدرتمند خواهي شد."
    انسان گفت: "مي‌خواهم اسرار زمين را بدانم."
    مار گفت: "نشانت خواهم داد."
    و سپس تمام حيوانات هرچه داشتند به او دادند. وقتي انسان همه چيز را گرفت و رفت، جغد به بقيه گفت: "انسان خيلي چيزها مي‌داند و قادر است كارهاي زيادي انجام دهد. من مي‌ترسم!"
    گوزن گفت: "ولي انسان هرچه آرزو داشت دارد، ديگر جاي اندوه و ترس نيست."
    اما جغد جواب داد: "نه. حفره‌اي درون انسان ديدم. آنقدر عميق كه كسي را ياراي پر كردن آن نيست. اين همان چيزي است كه او را غمگين مي‌كند و مجبورش مي‌كند بخواهد. او آنقدر به خواستن ادامه مي‌دهد تا روزي هستي مي‌گويد: من تمام شده‌ام و ديگر چيزي ندارم پيشكش كنم!"



    آخرالزمان (Apocalypto) - مل گيبسون

  14. 2 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    Super VIP Mehran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    -• برنابلا
    پست ها
    11,405

    پيش فرض


    تسبیح سبز خوشرنگمو می‌گیرم تو دستام و ذکر می‌گم و برای خواهرم و برادرم و زندگیشون دعا می‌کنم.. و به تنهایی مامان و بابا تو این خونه، بعد از رفتن خودم فکر می‌کنم. نه. سر نماز، گریه نکن



    اینکه تنها روزه‌دار خونه‌تون باشی گاهی وقتا عذاب آوره.. مامان مهربونم هر روز بیدار می‌شه، سحری دخترش رو آماده می‌کنه و شده حتی دو قاشق کنارش می‌خوره که دخترش احساس تنهایی نکنه
    اما امروز مادرم اشتها نداشت.. تنهای تنها با بشقابم تو آشپزخونه بودم.. خودمو تو آینه‌ی فر دید می‌زدم و قیمه‌ی خوشمزه‌ی مامان با چاشنی تنهایی مزه‌ی سابق رو نداشت. صدای برخورد قاشق و
    چنگال به بشقاب از طبقه‌ی پایین می‌اومد، یاد تعارف دلسوزانه‌ی برادرم افتادم که وقتی فهمید تنها روزه‌دار خونه‌مون منم، مهربون گفت: آخی تنهایی؟ خب بیا پایین پیش ما، مائم تنهاییم! خواستم بگم
    “ما” هیچ وقت تنها نمی‌شه.. “ما” همیشه ما می‌مونه.. این “من”ه که تنهاست.. منم.. اما فقط لبخند زدم و گفتم: نه بابا! مرسی!

    آخرین قاشق قیمه‌ی مامان پز رو می‌خورم و میام تو اتاقم.. سوت و کوره.. یاد ماه رمضونای بچگیم می‌افتم که رادیوی ضبط صوت قدیمی‌مون از اولش روشن بود.. صدای دعای سحر و اذان.. همیشه
    زودتر از همه غذام رو تموم می‌کردم و می‌دویدم زیر پتو و چرت می‌زدم تا اذان بگن و نمازم رو بخونم.. اون قدیـما، بهتر بود... رادیوی گوشیم رو روشن می‌کنم و اللـهم إنی أسئلک... خـاطرات گذشته
    بیش تر ناراحتم می‌کنن.. و هر چی بیش‌تر به دور هم جمع بودنای سحریمون فکر می‌کنم، بیش‌تر احساس تنهایی می‌کنم.. یه خرما برمی‌دارم و دهنم رو شیرین می‌کنم.. تا یادم بره تلخی اون لحظه
    رو.. دارن اذان می‌گن.. سجاده مو پهن می‌کنم.. تسبیح سبز خوشرنگمو می‌گیرم تو دستام و ذکر می‌گم و برای خواهرم و برادرم و زندگیشون دعا می‌کنم.. و به تنهایی مامان و بابا تو این خونه بعد از
    رفتن خودم فکر می‌کنم.. نه. سر نماز، گریه نکن..

    __________________________________________________ __________________________________________________ __________________________________________________ ___________________
    به نقل از نسرین


    با تشکر مهران...

  16. 6 کاربر از Mehran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #9
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض


    وقتي تلفن زنگ مي‌زند / يعني از ياد نرفته‌اي / حتي اگر به اشتباه شماره‌ات را گرفته باشند



    «رسول يونان» شاعر مورد علاقه من است. چند وقت قبل رسول را ديدم، پرسيد «براي فلان مجله حاضري مطلبي بنويسي؟»

    گفتم: «حتما... وقتي تو بگويي حتما مي‌نويسم» اين قدر «يونان» و شعرهايش را دوست دارم كه حواسم نبود به شدت درگير كار هستم و اصلا وقت نوشتن ندارم.

    چند بار از آن مجله تماس گرفتند و اس‌ام‌اس دادند ولي من به هيچ كدام جواب ندادم چون مي‌دانستم فرصت نوشتن ندارم.

    چند روز پيش منتظر تاكسي ايستاده بودم كه خود رسول زنگ زد... اي داد بيداد... بايد چه مي‌كردم؟...

    گوشي را برداشتم و گفتم «رسول جون سلام... شرمنده من بعد اون روز كه با هم حرف زديم رفتم شمال، هنوزم شمالم براي همين مطلب رو ننوشتم...»

    يك تاكسي جلوي پايم بوق زد اشاره كردم مستقيم و عقب تاكسي سوار شدم... گوشي موبايل هنوز دستم بود و با رسول حرف مي‌زدم

    «من يه هفته ديگه برمي‌گردم تا برگشتم...» جمله‌ام ناتمام ماند... توي تاكسي رسول يونان بغل دستم نشسته بود و من در حالي كه كنارش نشسته بودم داشتم به او دروغ مي‌گفتم.

    رسول گوشي به دست و در حالي كه توي چشمهايم نگاه مي‌كرد پرسيد «كي از شمال بر مي‌گردي؟»

    گفتم «يه هفته ديگه» رسول لبخند زد و گفت «خوش بگذره بهت»

    گفتم «قربونت برم... جات اينجا خيلي خاليه»

    گفت: «پس برگشتي منتظر تماستم» و تلفن را قطع كرد. من هم تلفن را قطع كردم.

    هر دو به روبه‌رو نگاه مي‌كرديم و ديگر هيچ كدام حرفي نزديم.

    حالا از شمال برگشته‌ام و سه تكه از سه تا از شعرهاي رسول يونان را مي‌نويسم

    «وقتي تلفن زنگ مي‌زند / يعني از ياد نرفته‌اي / حتي اگر به اشتباه شماره‌ات را گرفته باشند / ببين دوست من! در اين دنيا خيلي از آدم‌ها هستند كه / شماره‌شان حتي به اشتباه گرفته نمي‌شود/ ... / هنوز از ياد نرفته‌اي / كه مورچه‌ها كاري به كارت ندارند / اما از ياد خواهي رفت / اگر دنيا و آدم‌ها را از ياد ببري! و تكه‌اي از شعري ديگر هر كسي رفت / خودش را برد / هيچ كس نمي‌تواند / ديگري را با خود حمل كند.


    سروش صحت

  18. 4 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض

    عطر

    یک غریبه خودکار من را در غیبتم برداشته. از ردّ عطر دستش روی خودکار فهمیدم. چند بار پشت هم بو کشیدم. تند و پشت هم. آرام و عمیق. هر بار یک عطر زنانه بازیگوش ِ شاد پیچید توی مشامم. حالا که دارم می نویسم، هر چند کلمه یک بار، خودکارم را بو می کشم، همانجایی را که انگشتها دورش جمع می شوند؛ آنجاست که دست های غریبه را لو می دهد.

    شاید فقط امتحان کرده ببیند قلم، آبی می نویسد یا مشکی، شاید هم مشکی پسند بوده و چند کلمه ای هم قلمی کرده، یا یک بیت غزل گوشه تقویمش نوشته، با خوطّ خوش؛ که صفای خط از صفای دل است...

    باید روی شیشه عطرش نوشته باشند: «مخصوص دستهای ظریف با انگشتان بلند و کشیده»...

    باید خودکارم را هر از گاهی، روی میز، تنها رها کنم، بگذارم در غیابم او آرام برگردد، خودکار را بردارد و بین انگشتانش به بازی بگیرد و از عطر انگشتانش روی آن، ردّی بگذارد... خودکار را دام می کنم، به صید بوی او...



    دست نوشته های هری هالر
    حسام‌الدین مقامی‌کیا
    وبلاگ گرگ بیابان

  20. 4 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 2 12 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •